من اين جايم ،در وسعت فراموش شده ي تاريخ ،
ميان آتشدان کوير تا خنکاي تفتان ،
کنار مردماني از جنس باستان ...
مردماني پاک تر از هامون ؛ با دلي به وسعت جازموريان ...
يکي شان را ره وار شتري است ؛ نازيک نام ،
به زيبايي کوير...
پير مردي ميان بازار ... آسمان را ميپايد،
گويي به دعا ايستاده ... خداوند کويررا ... باران گويان ،
گويي خداوند ؛ مبهوت بلوچستان ... خلقت بي مانندش را به تماشا نشسته
و هيچ نمي کند ... جز تماشا ،
تماشاي دستان زن بلوچ ؛ که آينه مي دوزد بر انحناي دامنش ...
و چشمان دخترک بلوچ که هوش از رمه بانان ربوده است ،
به جاي پاي پسرکي ؛ که شعر مي نگارد بر خاک موزون کوير
خداوند مبهوت و شادان مي نگرد...حتي به ليکو نوازي که آسمان را چنين سرداده ،
( گوسپندان ؛
با هياهو در مي رسند ؛
بي شبان همراه
مي دانم ؛ آه
با پستانهاي بي شیر
یاسرگرگیج
نظرات شما عزیزان:

.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
زيبا بود موفق باشيد